هیچ جایش را نمی تواند تکان دهد جز گردن و اجزای صورتی که پیش خود می گوید کاش آن ها هم خاموش می شدند.به ناشکری می رسد گاهی اما فقط گاهی...و گاه های دیگر را حسی ندارد.دراز کشیده و پلک می زند اما همه چیز به این پلک زدن ها ختم نمی شود.با خود می گوید کاش همه چیز به ختم,ختم می شد.آن وقت حالا مراسم چهلم اش بود با کمی این ور و آن ورتر.دلش می خواهد فریاد بزند اما نمی تواند.می خواهد اما نمی تواند.اینجا "نمی تواند"ها با "نمی شود"ها دست به یکی کرده اند.اینجا زندگی رخ نموده به چیزی که او نمی شناسد.دوقلوهایش را از دست داده؛می ترسد...دیگر از هرچه تصادف است می ترسد.شوهرش ترکش کرده؛می ترسد...نقشش مثل هیچ یک از نقش های مکمل قهرمان ها نبود که زن یا شوهرشان پیششان بماند.پیش خود فکر می کند همیشه قهرمان ها توی چشم هستند و...باز هم می ترسد...! صدایی دو دستش را می گیرد و از لای افکارش بیرون می کشدش.صدای شبنم است. -:خوبی بوسه؟ صدایش غم دارد.با خودش می گوید خوش به حالش که اقلا صدا دارد.از او چه می پرسد وقتی جواب,با تارهای صوتی نخواهد بود؟وقتی جواب با سر است.کاش نمی پرسید و داغ دلش را تازه نمی کرد. سرش را به علامت مثبت تکان می دهد.بیشتر به علامت دروغ است تا مثبت.دروغی که اگر نگوید چه فایده دارد...! توی این یک ساعت بارها دلش هُرّی ریخته است.شاید اگر شبنم باشد دیگر نریزد.شاید اگر شبنم باشد دیگر نترسد.توی دلش جواب می دهد: مگر می شود؟ پاسخ می دهد: نه... و حتی یک آه درست و حسابی نمی تواند بکشد. هیچ جایش حس ندارد.حس جسمی که هیچ؛حس روحی هم ندارد...و حس یعنی بفهمی...!و او نمی فهمد حتی چه بلایی به سرش آمده...!و او نمی فهمد "رفتن شوهر" یعنی چه؟می بارد...نم نم...از گوشه ی چشم... باز هم صدای شبنم: بوسه تو رو خدا آروم باش آرامِ مشوش را دعوت به آرامش می کرد...باید می خندید؟خنده دار بود...؟باید چه واکنشی نشان می داد؟واکنشی مانده بود؟اصلا می توانست واکنشی نشان بدهد؟ کنارش نشست.غصه فقط توی صدایش نبود.توی نگاهش هم بود.گردنش را کمی چرخاندم تا شبنم را ببیند.کمی درد گرفت اما به دیدن بهترین دوستش می ارزید.آن هم حالا که دیگر نه انتظار دیدار فرزندانش محقق می شد و نه دیدار دوباره ی همسرش...! شبنم به خاطر او سرش را آورد این ورتر تا راحت تر ببینتش و اذیت نشود.لبخندی زد.برای تشکر...؟دلش می خواست از خدا بپرسد چرا...؟ چشم هایش را بست.بین خواب و بیداری بود.در آن خواب و بیداری با ترس دست و پایش را حرکت می داد.با ترس از اینکه نکند واقعا...! چشم باز کرد.روی تختش بود.همسرش,نامی کنارش نشسته بود. -:خوبی بوسه جان؟ جای این صدای آرامش بخش را هیچ چیز دیگری نمی توانست بگیرد.سکوت کرد و تنها نگاهش کردم.دوباره گفت: خواب بد دیدی؟ باز هم پاسخ نداد و تنها نامی را نگاه کرد.گفت: چیزی نیست...اضطراب دوره ی بارداریه...آروم باش عزیزم...من پیشتم...! پایان
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|